امروز من وجوجو.......
سلام مامان جونی
خوبی فدات شم اگه ازحال مامانی جویایی عزیزم
مامانی یه روز خوبه یه روز بد
توی دوران بارداری مامانی تااین لحظه روزجمعه ای که گذشت
یکی ازبدترین روزهام بود
مامانی ازصبح که چشامو بازکردم تاشب
ازدل پیچه .........دل درد.............حالت تهوع......................
صبح زندایی ناصرزنگ زد دیدحالم خوب نیست گفت بیاخونه عزیزجون
منم به یک سختی خودمو خونه عزیزجون رسوندم
هرکار کردم اونجا هم طاقت نیاوردم وبرگشتم خونه
مامانی خیلی حالم بدبود همه چیز واسم غیرقابل تحمل بود
برعکس اون روز هم بابایی سرکاربود
شارم5/6بود دکتر واسم سرم سه تاامپول نوشت
بعدگفت بروسونوگرافی چیزی واسه دل دردم نداد
ازشانس من همون شب خونه خاله مرضیه دعوت بودیم
منم ازداروخانه دربست رفتم خونه خاله جون
مامانی رفتم اونجا اونقدر حالم بدبود
که خاله جون منوبرد دکتر سرم وامپولا روزدم
بازم حالم همون طوربودعزیزجون سرم تخم مرغ شکست
بابایی که اومدشام خوردن وبرگشتیم خونه
بابایی هم دوباره سرم تخم مرغ شکست وشب روبه صبح رسوندم
وخداخدامیکردم که صبح بشه شایدبهترشم
خداروشکر جوجوی مامان تاالان بهترم
امیدوارم این یک ماه باقی مونده سه ماه اول تموم شه